مست ام، مست؛
من که خراب تو ام، از زندهگی، از مردهگی چه باک دارم! هر دو هیچ اند؛ هر دو هیچ اند. مست ام، مست؛ مستتر از خدای شراب ام. امشب می حافظ را در جام سهراب سرکشیدم. مست ام، مست؛ مستتر از سیاهی چشمان تو که شب مرا سراسر پوشانده است. در این سرشبِ بیدادگر بر مزار دل تنهایم گریستم؛ بر این تنهاییِ شکسته گریستم. بر این شکستهترین خسته گریستم. بر این همه گریستن هم گریستم. هزاران شمع چشمانم را روشن کردم و باز برافروختم. امشب تا سوز مغز استخوانم به یاد تو سوختم، سوختم. به یاد تمام لحظههای با تو نبودن سوختم. ذوب شدم؛ آب شدم و در کویرستان شب جاری شدم. خاک شدم و به زیر پای رهگذران کابلستان شدم. نمیدانم، تو مانند صاعقه، تو همچو توفان آتش ناگهان میوزی بر مزرعهی خشک دلم، ولی به خود نمیگویی آخر مرا در میدهی؛ خانه خرابم میکنی؛ آشیانه بر بادم میدهی! نمیبینی چه سان هر لحظه مرا در داده ای. چرا به این داغ سینهام نمینگاهی...؟! حرفحرف نام گوهرین تو را با حنجرهام تافتم و بافتم. پیراهنی از جنس نیستان نام تو ساختم. تو را با همین لبهای سوختهام ساختم و پوشیدم و نوشیدم. آیا تو تنپوش من میشوی؟ نی، نه؛ تو آن اندازه خودخوش استی که هیچ گاه زیر پایت را نمینگاهی. اما من پس از گناهان بسیار تو را پوشیدم. از بوی دلانگیز پیچههایت پیمان الست یادم آمد، پنهانی لبهایت را بوسیدم و نوشیدم. تنم سوز داغ لبانت را نوشید. مُردم و سرد شدم. خاک شدم، آب شدم، آتش شدم، هوا شدم. تو نفهمیدی، ندیدی. ندیدی چگونه مغز هستیام پوسید و نای مستیام پوکید؛ اما سیلی جفایت را رخ شکیباییام بوسید. سیلیات مستانه مهمان محفل قلبم آمد. پنجره شکست و حنجره فروریخت. اما باز در سوز تو سوختم. بوسههایت گوگرد ریخت. ناچار بر شمع چشمانم سرمهی شعله کشیدم و سقفِ مژگانم را به آتش کشیدم. تا سوز دل به یاد تو سوختم. سوختم و خاکستر شدم. خود را بر باد دادم. تا شاید نسیمِ عشق ذرههای مرا به زیر پایت بیافشاند. اما نشد، نشد.... ای نوربند دل، ای دلبندِ جان! تو هم سر مزارم بیا. با شاخهیی تبسم به لب بیا. پس از مرگم، به دلبانی بیا. به دلبانی بیا. بیا ببین، تا آخرین دم پاسبان حرمت جام لبانت بوده ام.
جمعه 13 مهر 1386 - 12:53:43 AM