پرنده ي ذهنم پرواز را فراموش کرده.
حس مي کنم مانند سلول پوسيده و مرده اي هستم که بايد از تن زندگي جدا شوم و خود را به دست فراموشي بسپارم.
صفحه ي قلبم شکسته و سوزن گرامافون زندگي ديگر نواي عشق را سر نمي دهد.
گله مي کنم که ترانه اي بنوازد تا شايد من بتوانم با آرامش خاطر بسوي عدم بشتابم.
اما او از من صفحه اي بي خش مي خواهد ، صفحه اي که کوچکترين اثري از بي رحمي روزگار روي آن نباشد.
ولي چه کنم که در مسير زندگي هر کسي به خانه ي قلبم رجوع کرد ، با خنجر قهر و کينه خطي روي صفحه اش کشيد و با بي رحمي خاطرات را لگد کرد و رفت.
ببخشيد ...
سرتونو درد آوردم ، آخه اين حرفا تو دلم مونده بود
ولي خوب راست ميگم... دروغ مي گم؟!...
به قول خيام :
آن به که در اين زمانه کم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آن کس که ترا به جملگي تکيه بر اوست
چون چشم خرد باز کني دشمنت اوست
روایتی از بزرگترین خیانتهای تاریخ
روایتی از بزرگترین خیانتهای تاریخ
روایتی از بزرگترین خیانتهای تاریخ
روایتی از بزرگترین خیانتهای تاریخ
46062 بازدید
9 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
10 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian