اسمان دل
آسمان به گونه اي غريب تيره تار بود
بادي سرد در حال وزيدن و باران به تدريج شروع به باريدن نمود
و او به مقصد رسيده بود
وحشت مبهمي از هراس ,اضطراب,عشق و تنفر در وجودش به جريان در آمده بود
اما ديگر زماني براي يک آغاز نمانده بود
او در نگاه پيرمردي در آن سوي تپه به چرخش در آمده بود
خم شد و گلوله اي از گل بر داشت
برخاست و لحظه اي سراپاي وجودش را نگريست
آنگاه با تمام نيرويي که در خود مي شناخت
گلوله خاکي را به سمت آسمان پرتاب نمود
آن شي خاکي براي لحظه اي چند در آسمان در حال اوج گرفتن بود
بعد از لحظه اي کوتاه در حاليکه توان رسيدن به اوج را از دست داده بودبه سمت
زمين بازگشت
اما به نظر مي رسيد ديگر شده بود
وبعد از چند لحظه بر روي يکي از بوته هاي شقايق وحشي فرود امد و
ان را از ريشه اش جدا ساخت
و او ديگر در نگاه پيرمرد ديده نمي شد........
دوشنبه 23 مهر 1386 - 2:27:53 PM