×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

بوف کور

بوف کور

× من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من --- من خودم بودم و يک حس غريب که به صد عشق و هوس مي ارزيد
×

آدرس وبلاگ من

masoomy2000.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/masoomy2000

**

مدتى بود،پشت پنجره مىنشستم و آسمان را نگاه مىكردم.گاهى اوقات مىگريستم.بعد خنده ام مىگرفت،چون نمىدانستم براى چه اشك مىريزم.منتظر بودم.منتظر بيگانه اى ،شايد از آسمان.يك مدت بود كه نوشته هاى شاعرانه ى بى محتوا و اعصاب خرد كن مىنوشتم.اصلاً نمىدانم،يك حال ديگرى شده بودم.ولى مىدانم كه انتظار مىكشيدم.
روزى در دشت هاى وسيع رود "نيل" قدم مىزدم.به انتهاى بى نهايت رودخانه نگاه مىكردم. مىخواستم تمام نوشته هايم را در رودخانه بياندازم تا،آنكه مىخواهمش،نوشته ها را بخواند و دنبال من بيايد.قبلاً اين را در يك كتاب خوانده بودم.نمىخواستم تقليد كنم و تكرارى باشد.غروب كه شد كنار رود نشستم.اما گريه نكردم.اشكهايم ديگر خشك شده بود.چشمهايم رمقى براى گريستن نداشتند.نسيم خنكى روى چمن هاى وحشى مىوزيد و بوى تازه ى چمن خيس خورده را به مشامم مىرساند.ناگهان نوشته ها از دستم رها شدند و باد خنك همه ى آنها را به رودخانه انداخت. اتفاقى كه نمىخواستم بيافتد،افتاد.ديگر هيچ مدركى نداشتم كه نشان دهد من منتظرم.شايد عشق باشد و شايد هم... .
مدتى بعد برگشتم به كشور خودم.ديگر همه چيز را از ياد برده بودم.آسمان دودگرفته ى "تهران" با هواى صاف و گاهى هم مه آلود نيل متفاوت بود.دغدغه ى فكرى من شده بود زندگى.خستگى روز،شب را از من گرفته بود.همان شبى كه تازه در آن موقع زنده بودن من معنا پيدا مىكند.
مدت ها گذشت.سال اهميت نداشت.زمان بود كه اهميت داشت.روزى،رها از مشغله هاى فكرى، آزاد و تنها باز به ياد قديم نشستم كنار پنجره ى اتاق.مهتاب كامل بود.در تمام روز باران مىباريد.اما شب هوا صاف بود.كمى به مهتاب خيره شدم.ابرهاى سياه جلوى ماه را گرفتند.انگار آن شب قرارى داشتم.بايد به جايى مىرفتم.البته نه در اين دنياى مجازى.فقط چيزى از ناخودآگاه به من هشدار مىداد كه وقتش رسيده.چشمانم را بستم.در آن لحظه به چيزى فكر كردم كه هيچ وقت يادم نمىآيد چه بود.فقط مدتى بعد خودم را در آسمان ديدم.آن بالا هم باد مىآمد.تعجب كردم ولى مىدانستم كه واقعيت ندارد.من مىتوانستم روى ابرها راه بروم.كارى كه بشر هيچ گاه انجام نداد.
كمى جلوتر،دخترى جوان را ديدم كه روى ابرى نشسته و پشتش به من است.روسرى بر سر داشت.موهاى خرمايى رنگش از پشت روسرى بيرون زده بود.يك دسته كاغذ در دستش ديدم كه مشغول خواندن آن بود.هر برگ را كه مىخواند،آن را از بالا رها مىكرد و ورق كاغذ روى هوا معلق مىشد و به پائين مىرفت.اين كار را همين طور ادامه مىداد.يك لحظه صدايش كردم.اسمش را گفتم اما يادم نيست به چه اسمى صدايش زدم.برگشت و مرا نگاه كرد.چشمان مشكىاش از اشك پر شده بود.فهميدم بارانى كه مىبارد از اشكهاى اوست.لبخندى فراموش نشدنى به من زد.چهره ى دلچسب و دلنشينش هرگز در يادم نماند.من همينطور به او نگاه مىكردم.با دستانش اشاره اى به بالا كرد.مثل اينكه راهى را به من نشان مىداد.يا جواب سوالى را.نمىدانم،اما اين حركتش خيلى با معنا بود.
چشمانم را باز كردم.ديدم پشت پنجره نشسته ام.باران مىباريد و مهتاب محو شده بود.همراه باران چند برگ كاغذ را ديدم كه در تاريكى شب از بالا به پائين مىآيد.مثل اينكه مكمل قطره هاى باران بود.پنجره را گشودم.دستم را دراز كردم و توانستم يكى از كاغذها را بگيرم.نگاهى به آن انداختم. ديدم كه نوشته هاى خودم است.همانهايى كه مدتى قبل در جريان رود نيل گم شده بودند.آن شب بعد از مدتها اشك ريختم.آخرين بارى بود كه گريه مىكردم.
اما انتظار من پايان ندارد...
چهارشنبه 11 مهر 1386 - 3:12:14 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

46061 بازدید

8 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

9 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements